من از این تنهایی
از این که دیر می آیی
از این که روزی به من بگویی
تو به من نمی آیی
می ترسم....
چرا نمی دانی تو
چگونه بی تو زمان میگذرد
بارها این را از خودم می پرسم
من می ترسم...می ترسم...
رنجی کشیدم از تنهایی که مپرس...
من از این تنهایی
از این که دیر می آیی
از این که روزی به من بگویی
تو به من نمی آیی
می ترسم....
چرا نمی دانی تو
چگونه بی تو زمان میگذرد
بارها این را از خودم می پرسم
من می ترسم...می ترسم...
من و خیال تو باز به هم رسیده ایم
سر در آغوش هم
بغضی گنگ
هق هق هایی بی صدا
دقیقه هایی زرد ...
كاش می دانستی خیال تو در این سوی تنهایی
با من چه می كند...